دست‎هاي بي‎كران اسطوره

 

اما حقيقتا پويش چه چيز در درون آدمي، وي را بر آن مي‎دارد تا دست به آفرينش اسطوره‎ها بزند، اگر در نظر گيريم كه اسطوره‎ها مخلوقات انسان هستند و يا چه تحولات و تغييرات زيست‎محيطي اطراف انسان رخ مي‎دهد كه آغاز به آفرينش آن مي‎كند و چرا اسطوره‎ها در ريشه به هم مي‎پيوندند؟ آيا اسطوره‎ها ما را مي‎سازند يا ما اسطوره‎ها را؟ فراآگاهي پس اسطوره‎ها با در نظر گرفتن اين مطلب كه هنوز از هزاره‎هاي پيش از ميلاد نيز براي انسان مدرن تجلياتي دارند، از كجاي خرد انسان پيشين برون مي‎آيد؟ و اين آيا نقطه تماس ما را با اسطوره‎ها تنگ‎تر نخواهد كرد اگر بخواهيم بگوييم كه ما اسطوره‎هايي  در حال شكل‎گيري براي آينده‎گان هستيم؟ شايد اسطوره‎ها اين‎چنين ذره‎وار از دل خرد جمعي ما حركت مي‎كنند تا به سير خود به آينده ادامه دهند. پس آيا مي‎توان اذعان داشت كه ما در جهاني اسطوره‎اي زندگي مي‎كنیم؟ بگذاريد به خود جرات دهيم و بگوييم هزاران نياي كهن من، در من، گذشته و حال و آينده را مي‎زيند.

«اسطوره، هر طبيعتي داشته باشد، همواره، پيشينه و نمونه به شمار مي‎رود، آن‎هم نه فقط براي اعمال (قدسي يا دنيوي) انسان، بلكه براي موقعيت خود اسطوره نيز؛ و حتي مهم‎تر از آن، سابقه و پيشينه‎اي است براي وجوه واقعيت به طور كلي. “ما بايد كاري را كه خدايان در روز ازل كرده‎اند، تكرار كنيم”؛ “خدايان چنين كردند، و آدميان نيز چنين كنند”. اين‎گونه احكام، مبين سلوك انسان دوران باستانند، اما نمي‎توان گفت كه محتوي و كار ويژه اساطير، فقط همين است و بس: در واقع، رشته‎اي از اساطير، در عين حال كه كارهاي خدايان و موجودات اساطيري را در روز ازل حكايت و روايت مي‎كنند، روشن‎گر ساختاري از واقعيت‎اند كه عقل تجربي و خرد‎گرا، قادر به ادراكش نيست.»[1] و «در هيچ‎ مورد نمي‎توان اسطوره را بازتاب ساده و خيالي و موهوم حادثه‎اي طبيعي دانست.»[2]  «اسطوره چون رمز، واجد منطق خاص خود، يعني انسجامي دروني است كه به همان علت، در مراتب مختلف، حتي اگر از مرتبه تجلي اسطوره در آغاز، بسي دور افتاده باشند نيز، همواره حقيقت دارد.»[3] «هر اسطوره، مستقل از سرشتي كه دارد، گوياي واقعه‎اي است كه در ازل، روي داده است، و بدين جهت، پيشينه و سابقه نمونه‎اي براي همه اعمال و موقعيت‎ها به شمار مي‎رود كه بعدا، آن واقعه را تكرار مي‎كنند. هر آيين كه آدمي برپا مي‎دارد و هر عمل منطقي و معني‎دار كه انجام مي‎دهد، تكرار سرمشق و مثالي اساطيري است، و چنانچه ديديم تكرار، فسخ و الغاي زمان دنيوي و افتادن آدمي در مسير زماني جادويي- مذهبي را به دنبال دارد كه به معناي حقيقي، داراي هيچ وجه مشتركي نيست؛ بلكه همان در وام حضور زمان سرمدي يعني زمان اساطيري است، و اين بدين معني است كه اسطوره، همراه ديگر تجارب جادويي- مذهبي، آدمي را به دوراني كه مسبوق به عدم زماني نيست و ازلي، يعني زمان فجر و بهشت آيين و ماوراء تاريخ است، باز مي‎برد. آن‎كه آييني برپا مي‎دارد، در زمان و مكاني برتر از زمان و مكان دنيوي جاي مي‎گيرد، هم‎چنان هر كس از الگويي اساطيري تقليد مي‎كند، يا به نحوي آييني، به نقل اسطوره‎اي گوش فرا مي‎دهد (يعني در آن شركت مي‎جويد و از آن بهره‎مند مي‎شود)، از صيرورت دنيوي مي‎رهد، و زمان كبير را باز مي‎يابد.

«در چشم‎انداز ذهنيت امروز، اسطوره (و به همراه آن، همه ديگر تجارب مذهبي)، تاريخ را فسخ و ملغي مي‎كند. اما بايد توجه داشت كه غالب اساطير، بدين جهت كه گوياي وقايعي هستند كه در ازل روي داده است، خود، تاريخ نمونه جماعتي كه آن وقايع را حفظ كرده و نيز تاريخ نمونه جهان زيست آن جماعت، به شمار مي‎روند. حتي اسطوره آفرينش كيهان، (كه بدان در سطوري خواهيم پرداخت) تاريخ است، چون همه چيزهايي را كه در آغاز روي داده است، حكايت مي‎كند؛ اما البته با قيد اين ملاحظه كه منظور، تاريخ به معناي جديد واژه يعني حوادث برگشت‎ناپذير و غير قابل تكرار نيست، بلكه تاريخي نمونه است كه ممكن است تكرار شود (به تناوب يا نه) و معني و ارزشش، در همين تكرار است. تاريخي كه در روز ازل بوده بايد تكرار شود، زيرا هر تجلي آغازين (قداست)، پرمايه و غني است، و به بياني ديگر، غنا و مايه سرشار آن تجلي، تنها با يكبار حدوث، پايان نمي‎گيرد. از سوي ديگر، مفهوم و محتواي اساطير نيز كه نمونه و مثالي است، غني است، و بدين لحاظ، معني‎دار است، يعني چيزي مي‎آفريند، و خبر از چيزي مي‎دهد، و...

«به علاوه نيازي كه انسان كهن براي ارائه دلايل و شواهد وقوع حادثه ضبط و ثبت شده در اسطوره احساس مي‎كند، كار ويژه تاريخ نمونه‎وار اساطير را ملموس و مفهوم مي‎سازد، نظير اين مضمون اساطيري كاملا شناخته و مشهور كه بر اثر وقوع فلان حادثه، بشر ميرا شد، يا خوك دريايي انگشتانش را از دست داد، و يا لكه‎هايي بر ماه پديدار گشت و...، از لحاظ ذهنيت انسان كهن، آن مضمون اساطيري، كاملا قابل اثبات است. بدين علت ساده كه آدمي ميرا است و خوكان دريايي انگشت ندارند و لكه‎هاي ماه مشهودند. ... اين نياز به اثبات راستي و درستي اسطوره، ما را به كشف معنايي كه تاريخ و اسناد تاريخي براي ذهنيت كهن داشته مدد مي‎كند، و نمودار اهميتي است كه انسان ابتدايي براي چيزهايي كه حقيقتا روي داده‎اند و نيز حوادثي كه به صورتي ملموس و عيني در محيط پيرامونش به وقوع پيوسته‎اند، قائل است، و نمودگار اشتياق روح و ذهن وي به امر واقعي و واقعيات و چيزي است كه به طور كامل و تمام وجود دارد و هست. اما در عين حال، از كار ويژه نمونه‎وار حوادثي كه در ازل پيش آمده‎اند، علاقه انسان كهن را به واقعيات معنی‎دار و خلاق و الگومانند و اسوه‎نشان، به حدس مي‎توان دريافت و اين علاقه، نزد نخستين تاريخ‎نويسان دنياي قديم كه به نظرشان، گذشته وقتي معني دارد كه سرمشقي لازم‎الاتباع و در نتيجه، به منزله كتابي شامل زبده تعليمات براي پرورش نوع بشر باشد، هنوز باقي است. براي فهم درست اين رسالت ارائه تاريخي نمونه و سرمشق كه به عهده اسطوره نهاده شده است، بايد آن را با تمايل انسان كهن به تحقق نمونه و مثالي آرماني، به نحوي عيني، و ادراك ابديت در همين خاكدان، به آزمايش وجدان، يعني به صورتي تجربي قياس كرد.»[4]

آن‎چه كه در اين مقوله بسیار بديهي مي‎نمايد اين است كه اگر معنا را از زندگي انسان حذف كنيم، تاريخ انساني در لحظه‎اي، در دم نابود مي‎شود. بدين معني كه تمام آن‎چه كه پيش چشم داريم از مادي و معنوي، خويشاوندي و مناسبات اخلاقي و حتي ضد اخلاقي بر آمده از اساطير كهن معناساز اوليه بوده است. در حقيقت با حذف معنا داشته انساني در تيرگيِ بي‎شكلي فرو مي‎غلتد. درست مانند جهاني كه در آغاز آفرينش «خالي و بي‎شكل بود.»[5] ذهن آدمي به عنوان جهان برتر زندگي معنا‎يافته‎اش به شمار مي‎رود و با مرگ هر انسان جهاني به گستردگي تاريخ حيات از بين مي‎رود.

«اسطوره ممكن است تنزل يافته، به صورت افسانه حماسي و منظومه حماسي مردم‎پسند، يا رمان درآيد و يا به شكل اعتبارباخته خرافه و عاديات مستمر و دل‎تنگي و حسرت و غيره باقي ماند، اما در هر حال، ساختار و برد و تاثيرش از دست نمي‎رود. ...آزمون‎ها و رنج و تعصب‎ها و گشت و گذار‎هاي نامزد رازآموزي، در روايت درد و محن و مشكلات قهرمانان حماسه يا درام، براي حصول مقصود، نقش بسته است (اوليس). همه اين آزمون‎ها كه دست‎مايه خلق حماسه و درام و رمان شده‎اند، به آساني قابل تحويل و تاويل به مصايب و مشكلات آييني، در راه نيل به مركزاند. بي‎گمان، راهي كه قهرمان مي‎پويد، همان راه رازآموزي (اسطوره) نيست، اما از لحاظ شكل‎شناسي، خطاهاي اوليس، حتي در رمان‎هاي بزرگ قرن نوزدهم نيز باز يافته مي‎شوند، و تازه از ادبيات عاميانه و مردم پسندي كه دست‎فروشان دوره‎گرد، اشاعه مي‎دادند، و ريشه‎هاي كهنش كاملا شناخته است، هيچ نمي‎گوييم. ... مضمون در همه آثار يكي است و تغيير نكرده است و زير و بم‎ها و مدارجي كه در قصه‎پردازي و داستان‎سرايي هست، توجيهي جز گوناگوني صبغه و لون و جهت‎گيري‎هاي متغير حساسيت مردم ندارد. يقينا با هر لغزيدني (انتقال از مضموني به مضمون ديگر) كه صورتي نامحسوس داشته است، مايه كشمكش و درگيري و نيز شخصيت‎هاي درام غليظ‎تر و ستبرتر شده‎اند، و شفافيت آغازين تيره گشته و ويژگي‎هاي صبغه محلي افزايش يافته‎اند. اما الگوهايي كه از دورترين ادوار به دست ما رسيده‎اند، از بين نرفته‎اند، و قدرت تجديد و نوشدگي را از دست نداده‎اند، و براي وجدان عصر جديد نيز هم‎چنان معتبر باقي مانده‎اند. مثالي از ميان هزاران مثال بياوريم: آشيل چون ديگر پهلوانان، زناشويي نمي‎كند، گرچه پيشگويان گفته بودند كه اگر زن بگيرد، زندگاني خوشبخت و پرباري خواهد داشت. اما در آن صورت مي‎بایست از قهرمان شدن چشم بپوشد و بنابراين ديگر يگانه و بي‎همتا نمي‎شد و به جاودانگي و بي‎مرگي دست نمي‎يافت. ... مي‎خواهيم بگوييم كه آدمي از هر چه برهد، اما باز لامحاله در اسارت اشراقات ازلي خويش است كه در لحظه‎اي كه وي به موقعيتش در كيهان وقوف يافت، پديد آمدند. حسرت بهشت، و دلتنگي از فقدان آن، حتي در پيش‎پا افتاده‎ترين اعمال انسان عصر جديد نيز، مشهود است. مطلق، ريشه كن و نابود نمي‎شود، بلكه فقط ممكن است تنزل درجه يابد، و معنويت كهن، در حيات بشر امروزين، نه به صورت اقدام و يا امكان تحقق‎پذيري واقعي، بلكه هم‎چون حسرت و دل‎تنگي‎اي كه آفريننده ارزش‎هاي مستقلي چون هنر و علوم و عرفان اجتماعي و غيره است، باقي مي‎ماند.»[6]

 

اسطوره آفرينش

 

كلمه آفرينش داراي بار خاص معنايي‎‎اي است كه انسان را ياد آور زايش مي‎شود و گويي ارتباطي ديرين با خلق كردن دارد و زايش يا عمل به جهان آوردن خود شكل ساده شده آن فرايندي است كه هر روزه پس از طلوع خورشيد در عالم هست رخ مي‎دهد. تمام آن فرايندي كه حيات نام مي‎گيرد از جاري بودن آب تا توليد مثل حشراتي كه گاه به سختي ديده مي‎شوند، به مفهوم زايش تنه مي‎زنند. در تمام اسطوره‎هاي آفرينش با مفهوم  ناگسستنی زايش روبرو هستيم، چه در اساطير شرقي و چه در اساطير غربي اين زايش چونان قانوني مينوي قرار گرفته است.

اسطوره آفرينش در تمام اديان و مذاهب به يك هم‎ريشه‎گي مي‎رسد. جهاني تصور مي‎شود كه در بي‎شكلي خويش آرميده است. «در آغاز كلمه بود و كلمه خدا بود.»[7] يعني به گونه‎اي همه چيز در هست عدم‎گونه خويش به سر مي‎برد و اراده خداوند بر آفرينش واقع مي‎شود و اين در هم و بر همي و بي‎شكلي به انجام و شكل مي‎رسند: «هزيود آورده است كه در آغاز تنها كائوس[8] (Chaos)، تاريكي بي‎كران، بود. آن‎گاه گايا[9] (Gaea)، زمين ژرف‎سينه، و سرانجام اروس[10] (Eros)، پديد آمد كه بعد‎ها تاثير شاياني بر ساختار موجودات و اشياء نهاد.»[11] باز اين مشترك در تمامي اساطير وجود دارد كه همه از نيروي عشق بر مي‎خيزند. ريشه‎شناسي اشتراك در اساطير جهان خود يك مبحث به غايت پيچيده است و از حوصله اين نوشته‎ها خارج، اما اين به نظر بي‎راه نمي‎آيد اگر بگوييم اولين اسطوره را اولين انسان با خيره‎شدن‎هاي عميقش در تاريكي جهان ناآگاهي‎هايش پديد آورد و آن را با ديگر همتايانش شريك شد و پيوسته دايره آن را وسيع‎تر كرد و به بي‎شكلي جهان شكل داد و هر پديده‎اي را نام داد و براي آن رنگي قائل شد و چنان است كه ما به حجم‎هاي باريك و فراوان به روي يك تنه زنده درخت برگ‎هاي سبز مي‎گوييم. درست مانند روزي كه خداوند تمام مخلوقات خود را نزد آدم آورد تا به هر كدام نامي دهد. در حقيقت با ناميدن يك پديده در عين حال كه آن را به جهان مي‎آوريم، نابودش نيز مي‎كنيم زيرا ناگزير آن را در چهارچوب تنگ و محدود انديشه انساني فرو مي‎بريم.

براي هر تك انسان اين امكان پذير است تا در گذشته آبايي و اعصاري خويش غور كند و پدران ناتوان اما در پي خلق زندگي خويش را ببيند. تمام تاريخ تمدن در گوشه‎اي از ذهن آرميده است. تمام آن جهاني كه با تك‎تك معنا كردن و تفسيرهاي افسانه روشني مي‎گرفت و خون به درون رگانش مي‎آمد، در قطعه بسيار كوچكي از ذهن آرميده است و در ساحتي يگانه با ديگر اساطير به زندگي خويش ادامه مي‎دهد.

«اربوس[12] (Erebus) و شب از آشفتگي نخستين زاده شدند و با درآميختن با يك‎ديگر، به نوبه خويش اتر[13] (Ether) و همرا[14] (Hemera) را پديد آوردند.

«گايا نيز به سهم خويش نخست اورانوس را زاد كه همان آسمان بود و ستارگان چون تاج بر سرش مي‎درخشيدند، و شكوهش همتاي شكوه خويش كرد، تا آن كه تماما او را بپوشاند. سپس او كوه‎هاي بلند و پونتوس، درياي سترون را آفريد كه امواجي هم‎آهنگ داشتند.»[15] اين زناشويي نور با تاريكي و آسمان با زمين و در حقيقت اين زناشويي مينويي كيهان با اجزاء خويش را الياده در كتاب رساله در تاريخ اديان چنين وصف مي‎كند: «خطا است اگر اين مفهوم وصلت مينوي را منحصرا در تيول ذهنيت ابتدايي بدانيم: چون همان انسان خدايي يا تشبيه، در پرداخته‎ترين نمادهاي كيمياگري مربوط به آميزش خورشيد و ماه و ديگر موارد وصلت ميان مبادي كيهان و يا اصول معنوي نيز يافت مي‎شود. خلاصه آن‎كه ساختار كيهان‎شناختي وصلت مينوي، مستقل از سياق‎ها و زمينه‎هاي گوناگوني كه وصلت مينويي در بطن آن‎ها صورت مي‎گيرد، و هر چند كه آن‎گونه وصلت‎ها به زبان انسان‎خدايي و تشبيه بيان مي‎شوند، محفوظ مي‎ماند.

«اسطوره آفرينش كيهان، چه به وصلت مينوي مربوط شود و چه نشود، يعني از طريق وصلت مينوي يا بي آن، علاوه بر كار ويژه مهمش به عنوان الگو و توجيه همه اعمال انسان، صورت مثالي مجموعي از آيين‎ها و نظام‎هاي آييني نيز هست. هر گونه تصور نوشدگي و تجديد، و بازسازي و احياء، در هر مرتبه مفروضي كه ظاهر گردد، و هر قدر آن مراتب گونه‎گون باشند، به مفهوم ولادت و مفهوم اخير به مفهوم آفرينش كيهان، تاويل‎پذير است. قبلا ضمن بررسي آيين‎ها و رمز‎هاي دوباره رستن گياهان به چنين هم‎ساني‎ها و مانندگردي‎ها يا استحاله‎هايي بازخورديم: با بازگشت بهار، هربار، آفرينش كيهان تجديد مي‎شود؛ هر نشانه رستاخيز گياهان، برابر با پيدايش كامل عالم است.»[16] يعني در حقيقت به دليل سير تولد، زندگي، مرگ و دوباره تولد جهان، همه اساطير از ريشه‎اي يگانه در مبحث زايش و آفرينش بهره‎مندند. «گرچه در پاره‎اي موارد، نه اسطوره به معناي حقيقي واژه، بلكه فقط آيين‎ها يا نشانه‎هايي، مطرح است. بدين‎گونه نشانه‎اي را كه مبشر بهار است، مي‎توان هم‎چون اسطوره‎اي پوشيده و در پرده، و يا اسطوره‎اي توپر و فشرده و متراكم، دانست، زيرا، نمايش آن نشانه، برابر با اعلام آفرينش است.»[17] در حقيقت اين‎جا الياده از فرايند ارتباط اسطوره و نمايش نيز كشف رمز مي‎كند.

 

اساطير و قصه‎هاي پريان

 

اساطير چنان با داستان‎هاي كودكانه و قصه‎هاي پريان پيوند خورده‎‎اند كه پرداخت مختصري بدان بي‎راه نمي‎نمايد اما مهم‎تر از آن بيان تفاوت اين‎ دو، رنگ اسطوره را نمايان‎تر نيز مي‎كند:

«متفكران نوين، كه اساطير و قصه‎هاي پريان را از ديدگاه فلسفي يا روان‎شناختي بررسي كرده‎اند، اعتقادشان هرچه بوده به همین نتيجه رسيده‎اند؛ از جمله ميرچا الياده كه اين داستان‎ها را سرمشق‎هاي رفتار آدمي توصيف كرده است كه به اعتبار همين واقعيت به زندگي معنا و ارزش مي‎دهند. او و ديگران با بهره‎گيري از همتا‎هاي اين قصه‎ها در مردم‎شناسي بر آنند که اسطوره‎ها و قصه‎هاي پريان از آيين‎هاي پاگشايي و ديگر آيين‎هاي گذاري سرچشمه گرفته‎اند يا بيان نمادين آن آيين‎ها هستند، آيين‎هايي چون مرگ مجازي يك خود ناكامل و كهنه، با هدف تولدي دوباره در يك هستي والاتر. به اعتقاد الياده، به همين دليل است كه اين داستان‎ها پاسخ‎گوي نيازي عميقا محسوس و حاملان معنايي چنين ژرف هستند.

«گروهي از محققان كه با رويكردي عميقا روان‎شناختي به موضوع می‎نگرند، به همانندي‎هاي وقايع خيال‎انگيز اسطوره‎ها و قصه‎هاي پريان با وقايعي كه در رؤياها و خواب و خيال‎هاي بزرگ‎سالان پيش مي‎آيد، تاكيد مي‎كنند مثل برآورده شدن آرزوي پيروزي بر همه رقيبان، نابودي دشمنان و نتيجه مي‎گيرند كه يكي از جاذبه‎هاي اين ادبيات آن است كه بيان‎گر تمايلاتي است كه در شرايط عادي از ورودش به آگاهي جلوگيري مي‎شود.

«عقيده همه پژوه‎گران اين است كه اساطير و قصه‎هاي پريان به زبان نمادهايي كه معرف محتويات ضمير ناآگاه ما هستند با ما سخن مي‎گويند. آن‎ها ضمير آگاه و ناآگاه ما را هم‎زمان متاثر مي‎كنند، يعني هر سه وجه ذهن ما نهاد و من و ابرمن و نيز نياز ما را به من آرماني، كه همين امر تاثير آن‎ها را بيشتر مي‎كند؛ و در محتواي قصه پديده روان‎شناختي دروني جسم نمادين مي‎يابد.

«روان‎كاوان مكتب فرويد مي‎كوشند تا نشان دهند كدام عنصر سركوفته يا ناآگاه، لايه زيرين اساطير و قصه‎هاي پريان را تشكيل مي‎دهد و ارتباط آن‎ها با رؤيا و خيال‎بافي چيست.

«روان‎كاوان مكتب يونگ گامي فراتر نهاده، تاكيد مي‎كنند كه چهره‎ها و رويداد‎هاي اين داستان‎ها با پديده‎هاي روان‎شناختي موروثي و نژادي سازگار و بنابراين نشان‎دهنده آن‎ها هستند، و اين رويداد‎ها و چهره‎ها به شكلي نمادين نياز ما را به دست‎يابي به خويشتني والاتر آشكار مي‎كنند. نوعي نوسازي دروني كه با وقوف بر نيروهاي ناآگاه شخصي و نژادي ميسر مي‎شود.

«اسطوره‎ها و قصه‎هاي پريان، گذشته از شباهت‎هاي اساسي، داراي تفاوت‎هاي ذاتي نيز هستند. با اين‎كه در هر دوي اين‎ها چهره‎ها و موقعيت‎هاي نمونه‎وار همانندند و حوادث معجزه‎آسا در هر دو به يكسان وجود دارد، طريقه رسانش اين حوادث در آن‎ها تفاوتي فاحش دارد. يا ساده‎تر بگوييم، اسطوره بيش از هر چيز اين احساس را منتقل مي‎كند كه مطلقا منحصر به فرد است؛ ممكن نيست در هيچ جاي ديگر و براي هيچ‎كس ديگر چنين چيزي روي دهد، اين حوادث باشكوه‎اند؛ اعجاب برانگيزند؛ و بي‎ترديد براي ميرندگاني چون من و شما پيش نخواهند آمد؛ و انتقال اين احساس نه از آن روست كه حوادث معجزه‎آسا هستند، بلكه معجزه‎آسا توصيف شده‎اند. برعكس در قصه‎هاي پريان، با اين‎كه حوادث اغلب خارق‎العاده و غيرممكن هستند، هميشه هم‎چون امري عادي نموده مي‎شوند، امري كه براي من و شما يا همسايه، وقتي براي گردش به جنگل مي‎رويم، ممكن است پيش آيد. حتي چشم‎گيرترين برخورد‎ها در قصه به زباني عادي و روزمره بيان شده‎اند.

«و از اين مهم‎تر، تفاوت در نحوه پايان يافتن اين دو نوع داستان است، كه در اسطوره تقريبا هميشه غم‎انگيز و در قصه پريان هميشه شاد است. از همين رو، بعضي از مشهورترين داستان‎هايي كه در مجموعه قصه‎هاي پريان مي‎خوانيم، در واقع متعلق به اين مقوله نيستند؛ مثلا دخترك كبريت فروش.

«اسطوره بدبينانه است و قصه پريان، هر قدر هم كه بعضي جنبه‎هاي آن تا حد هراس‎انگيزي جدي باشند، خوش‎بينانه. همين تفاوت تايين‎كننده اين قصه‎ها را از داستان‎هاي ديگري كه همان وقايع تخيلي را بيان مي‎كنند، متمايز مي‎‏سازد، صرف‎نظر از اين‎كه پايان خوش حاصل فضيلت قهرمان باشد يا شانس يا مداخله موجودات فوق‎طبيعي.

«در اسطوره، خواسته‎هاي ابرمن با كنش‎هاي انگيخته در نهاد و نيز با اميال من، براي حفاظت از خود، در جدال است. موجود فاني ناتوان‎تر از آن است كه به نبرد با خدايان برخيزد. پاريس، كه فرمان زئوس، را كه هرمس به او ابلاغ كرده، گردن مي‎نهد و به خواست سه الهه، الهه‎اي را كه شايسته گرفتن سيب است انتخاب مي‎كند، به سبب پيروي از اين فرمان‎ها نابود مي‎شود و بسيار فانيان ديگر نيز در نتيجه اين انتخاب مرگ‎بار چون او جان مي‎بازند.

«ما هرقدر هم بكوشيم هرگز نمي‎توانيم چنان باشيم كه ابرمن اسطوره‎ها از ما انتظار دارد؛ ابرمني كه خدايان مظهر آن هستند. هر چه بيشتر در خشنود كردن اين ابرمن مي‎كوشيم، توقعات او قهرآميزتر مي‎شود. حتي وقتي قهرمان نمي‎داند كه تسليم تمايلات نهادش شده، باز هم سخت كيفر مي‎بيند. اگر انسان فاني، بي‎آنكه خطايي كرده باشد، سبب ناخشنودي رب‎النوع شود، اين جلوه‎هاي برتر ابرمن او را نابود مي‎كنند. بدبيني اساطير در اسطوره اديپ، (Odipus) كه نمونه برجسته‎اي در روان‎كاوي است، به بهترين وجه نمايانده شده است.

«اسطوره اديپ به‎ويژه اگر روي صحنه خوب اجرا شود، واكنش‎هاي نيرومند عاطفي و فكري در بزرگ‎سالان برمي‎انگيزد چنان نيرومند كه ممكن است به پالايش رواني آدمي بينجامد؛ يعني همان چيزي كه بنابر آموزه‎هاي اسطوره وظيفه تراژدي است. تماشاگر پس از ديدن نمايش اديپ از تاثير عميق آن حيرت مي‎كند و چه بسا با توجه به واكنش عاطفي خود و با تعمق در وقايع اسطوره‎اي، و اين‎كه اين وقايع چه مفهومي برايش دارند، بتواند احساس‎ها و افكار خود را به روشني دريابد.

«اين كار سبب مي‎شود كه برخي تنش‎هاي دروني كه پيامد وقايعي بس ديرسال هستند، تسكين يابند و به اين ترتيب، عنصر قبلا ناآگاه، مي‎تواند وارد آگاه شود و در دسترس قرار گيرد تا بتوان آگاهانه به آن پرداخت. اين در صورتي است كه اسطوره بتواند بر تماشاگر تاثير عميق عاطفي بگذارد و در عين حال فكر او را براي درك معناي اسطوره به كار اندازد.

«اگر فرد بزرگ‎سال خود را به جاي اديپ بگذارد تا حوادثي را كه بر او گذشت و كارها و رنج‎هايش را تجربه كند، شايد بتواند با نيروي ادراك بالغ خود آن‎چه را كه تا آن وقت به شكل نگراني‎هاي كودكانه و به همان شكل كودكانه در ضمير ناآگاه دست‎ نخورده مانده بود، دريابد. اما اين امر به اين دليل امكان‎پذير است كه اسطوره به حوادثي اشاره دارد كه در دوران‎هاي بس كهن روي داده‎اند، همان‎طور كه خواسته‎ها و نگراني‎هاي اديپي هر بزرگ‎سال به گذشته‎هاي بسيار محو تاريك زندگي‎اش تعلق دارد. اگر معناي پنهان اسطوره به وضوح بيان مي‎شد و به منزله حادثه‎اي كه وقوع آن در زندگي آگاه هر شخص بالغي امكان‎پذیر است عرضه مي‎شد، آن وقت نگراني‎هاي ديرين بسيار شديد‎تر مي‎شد و به واپس‎راني عميق‎تري مي‎انجاميد.

«اسطوره برخلاف حكايت تمثيلي داستاني هشدار دهنده نيست كه نگراني ما را برانگيزد تا از كارهايي كه زيان‎آور توصيف شده‎‎اند بر حذرمان دارد. اسطوره اديپ هرگز نمي‎تواند براي ما هشداري باشد تا اسير تعارض‎هاي اديپي نشويم. هر كسي كه از يك پدر و مادر زاده و نزد آن‎ها بزرگ شده باشد، نمي‎تواند از كشاكش‎هاي اديپي بگريزد.»[18]

در واقع اساطير بر روي اخلاق انسان كه آفريده آن خود انسان با تاريخش بوده است، حجاب‎ مي‎كشند و به راستي مشخص نيست كه كي و چه زماني روند يك انديشه و يا تمايل ذهني به مقوله‎اي در ميان ابناء بشر و يا حتي شكل روشن اسطوره‎اي، زاده شده است. انسان نمي‎خواهد هم‎چون پدران خود دست به محرم همسري بزند و از اين رو اساطير چون آبي كه از دل كوه برون مي‎جوشد از جهان ذهن آبايي انسان برون مي‎تراوند. در اين‎جا خرد اسطوره‎اي نقشي‎بازدارنده دارد و انسان بدون مفاهيم خودساخته انساني‎اش عريان است و اين تن‎پوش آبايي چنان پشمينه‎پوشش مي‎كند كه شهامت روبرويي با خود آبايي‎اش را ندارد و تنها آگاهي از اين همه رهايي‎اش مي‎بخشد.

«قهرمان‎هاي اسطوره‎اي تصويرهاي خيالي بسيار جالبي براي رشد و گسترش ابرمن ارائه مي‎كنند، اما خواسته‎هايشان چنان سخت و جدي است كه كودك را در تلاش نوپاي خود براي دست‎يافتن به شخصيتي يك‎پارچه دل‎سرد مي‎كنند. قهرمان اسطوره‎اي دگرديسي و زندگي ابدي در بهشت را تجربه مي‎كند، در حالي‎كه شخصيت اصلي قصه پريان، روي همين زمين و در ميان همه ما، از آن پس شاد و خوش‎بخت زندگي مي‎كند. بعضي از قصه‎هاي پريان، اين‎طور به پايان مي‎رسند كه اگر دست بر قضا قهرمان نمرده باشد، لابد هنوز زنده است. به اين ترتيب، در قصه پريان هستي شاد، ولي معمولي، حاصل رنج‎ها و آزمون‎هايي نموده مي‎شود كه در فرآيند طبيعي بزرگ‎ شدن درگيري‎شان هستيم.

«درست است كه قصه‎هاي پريان به اين بحران‎هاي روان‎شناختي رشد شاخ و برگ‎هاي خيالي داده‎اند و آن‎ها را به شكلي نمادين در قالب برخورد با پريان، جادوگران، حيوان‎هاي درنده يا چهره‎هايي با زيركي و هوش فوق‎ انساني عرضه كرده‎اند، اما اصل انسان بودن قهرمان، به رغم سرگذشت غريبش، با اشاره به اين‎كه او هم چون همه ما خواهد مرد، تصريح مي‎شود. قهرمان قصه پريان، هرقدر هم حوادث خارق‎العاده‎اي را از سر بگذراند، برخلاف قهرمان اسطوره، به فوق بشر تبديل نمي‎شود. اين انسان بودن واقعي به كودك مي‎فهماند كه قصه پريان، با هر محتوايي، چيزي نيست جز ساخت و پرداخت و مبالغه خيال‎پردازانه اميد‎ها و ترس‎هاي او و كارهاي دشواري كه بايد انجام دهد.

«خرد روان‎شناختي آدمي در طي قرون ايجاب مي‎كرده كه هر اسطوره، داستان قهرمان خاصي باشد: تزه (Theseus)، هركول (Heracles). اين شخصيت‎هاي اسطوره‎اي نه تنها خود نام‎هايي دارند، بلكه ما نام پدر و مادر آنان و نام ديگر چهره‎هاي اصلي اسطوره را هم مي‎دانيم. كافي نيست كه اسطوره تزه را با عنوان مردي كه گاو را كشت بشناسيم يا اسطوره نیوبه (Niobe) را با عنوان مادري كه هفت پسر و هفت دختر داشت.

«برعكس، قصه پريان تصريح مي‎كند كه قصه‎اي است درباره همه مردم، مردماني چون خود ما.

«...قهرمان‎‎هاي اسطوره ابعادي فوق بشري دارند و همين كمك مي‎كند كودك داستان‎ها را بپذيرد. ... اسطوره‎ها يك شخصيت آرماني را كه مبناي خواسته‎هاي ابرمن عمل مي‎كند عرضه مي‎كنند، در حالي‎كه قصه‎هاي پريان يك‎پارچگي من را، كه به ارضاي مناسب تمايلات نهاد امكان مي‎دهد، نشان مي‎دهند. اين تفاوت گوياي تضاد بدبيني فراگير اسطوره و خوش‎بيني بنيادي قصه‎هاي پريان است.»[19]


 



[1] ميرچا الياده: رساله در تاريخ اديان، ترجمه جلال ستاري، تهران، انتشارات سروش، 1376، ص 391.

[2] همان، ص 397.

[3] همان، ص 399.

[4] همان، ص 401 و 402.

[5] كتاب مقدس، ‌سفر پيدايش.

[6] ميرچا الياده: كتاب پيشين، ص 401 تا 404

[7] كتاب مقدس، داستان آفرينش.

[8] آشفتگي نخستين.

[9] زمين.

[10] ايزد و عشق و فرزند آفروديت، عشقي كه دل‎ها را نرم مي‎كند.

[11] ف. ژيران: اساطير يونان، ترجمه دكتر ابولقاسم اسماعيا‎پور، تهران، انتشارات كاروان، چاپ اول، 1382، ص 25.

[12] منطقه‎اي ظلماني زير زمين كه مردگان پيش از آن كه به هادس (دوزخ) برسند، بايد از آن بگذرند.

[13] منطقه‎اي فراسوي جو زمين، اثير.

[14] روز، تجسم روز، ايزدبانويي كه دختر ايزد شب و خواهر اتر (اثير) مي‎باشد.

[15] همان، ص 25.

[16] ميرچا الياده: کتاب پیشین، ص 387.

[17] همان.

[18] برونو بتلهايم: افسون افسانه‎ها، ترجمه اختر شريعت‎زاده، تهران، نشر هرمس، چاپ اول 1381، ص 43 تا 47.

 

[19] همان، ص 47 تا 50.

 

سحر پریازانی